نه ماه و نیمگی نفسم
امروز دخترم 9 ماه و نیمه شد هورااااااااااااااااااااااااااا
دیروز نیمه شعبان بود و ما عصر با هم رفتیم پارک تا شما یه کم هوای آزاد بخوری و سرسره بازی کنی سر راه یه جعبه شیرینی خریدیم بردیم دادیم به ایستگاه شیرینی و شربت تا پخش کنن برگشتنی هم کلی شربت خوردیم و یه لیوان هم واسه بابایی آوردیم
از خبرهای دیگه اینه که بچه دایی حمید بیست و دوم انشالا به سلامتی به دنیا میاد قرار شده اسمشو بذارن کیانا که قراره هم بازی دختر گلم بشه
روزا همینطور داره میگذره و دخترم داره بزرگ میشه و هر روز کارهاش شیرین تر میشه
صبحها با یه خنده خوشگل از خواب بیدار میشی با چشمهای پف کرده که من عاشق این صورت بامزت هستم و اولین کاری که میکنی به صورت خودجوش دس دسیه الهی فدات بشم که انقدر دست زدن و نانای دوست داری
امروز داشتی سعی میکردی با تشویقهای من چهار دست و پا بری از بس تلاش کردی خیس عرق شده بودی اما هنوز نمیتونی زمانی که دستهاتو محکم میکنی و بدنتو میاری بالا همزمان پاهاتم جمع کنی
با دهنت صداهای عجیبی درمیاری مثل صدای جیرجیرک یکی از علایقت هم اینه که همش لباتو میلرزونی و صدا در میاری که من همیشه میگم پرنیا موتورش روشن شد
هنوز از دندون هیچ خبری نیست که من کم کم دارم نگران این موضوع میشم
معمولا ظهر خیلی خوب میخوابی که من میتونم به کارام برسم و یه وقتایی کنار تو میخوابم
با با د د ما ما رو خیلی خوب میگی که من هر بار میگی ماما هزار بار میگم جان مامان
الانم کنار من خوابیدی اینم عکسهای نازت