روز آمدنت
دخترکم بالاخره روز دیدنت رسید روزی که یه حس عجیبی برام داشت هم دلشوره داشتم هم ترس هم شوق دیدن هم یه خوشحالی خاص تمام این حسها بود و کلی حس دیگه که هیچ کدوم وصف شدنی نیست روزی قرار بود تورو تو بغلم بگیرم و به 9 ماه انتظار پایان ببخشم واسه دیدنت لحظه شماری میکردم شب قبلش 2 ساعت بیشتر نخوابیدم آخه باورم نمیشد که این آخرین شبه که تو تو دلمی و فردا کنارمی دردونه مامان فقط زمانی میفهمی که مامان تمام اون نه ماه و اون شب چه حسی داشت که یه روز خودت مامان بشی صبح من زودتر بیدار شدم یه کم قرآن خوندم تا یه کم آرومتر بشم قرار بود 6 بیمارستان باشیم شب قبل هماهنگ کرده بودیم تا عزیز زهرا و آقاجون بیان جلو در خونه تا با هم بریم عمه مهری و عمه سمیه و عزیز ...